
سکانس یک
خانم از پله ها بالا رفت. در خانه مادرشوهرش بسته بود. بوی اش از لای در بیرون می زد.خوشحال شد می دانست سهم او هم از آش می اید طبقه بالا دم در خانه اش. وارد خانه اش که شد منتظر ماند همسرش بیاید.حالا وقت بیشتری دارد تا به خودش برسد چون خیالش بابت غذا راحت است. خدا را شکر کرد چون توی این خانه کسی بود که کمکش باشد و با خودش فکر کرد چقدر خوشحالم که همسرم برای داشتن یک کمک هم به فکرم بوده.
سکانس دوم
از پله ها بالا رفت. در خانه مادر شوهرش بسته بود. به خودش فحش داد که امده طیقه دوم و با خود گفت نگاه کن در را بسته اند انگار نه انگار خسته ام و فکر یک چای هم برای من نیستند. بوی اش به مشامش خورد با خود فکر کرد: هاع! لابد توقع دارند ظهر هم خانه شان بروم. اه! از دست شوهرم عرضه ندارد برایم زندگی بسازد. ناهار هم نمیتوانم خودم بپزم. اصلا بروم بالا بشینم تا شوهرم که امد به او بگویم که من از این ناهار نمیخواهممم...
همه چیز به نگرش شما بستگی دارد.